موضوع نمایشنامه تنها یک جنایت و مکافات نیست، بلکه بحث بر سر جابجایی قدرت در عشایر است؛ جابجایی و نه تفییذ. در عشایر سنگسر تفییذ قدرت بر اساس سنن و اصول خاصی استوار است. یک مرد هنگامی که پسرش به توانایی و تجربه و پشتکار کافی رسید، در طول سالیان تکه تکه قدرت را واگذار می کند تا جایی که در نهایت با احساس آرامش فقط نظاره گر ادامه کارها و زندگی خویش در وجود پسر می شود. این یک آیین است. یک مرد همیشه نقش پیشاهنگ گله را دارد که باید گله ها را از گردنه ها و صخره ها یا بهتر بگویم، باید از آب و آتش بگذراند. این بز (پاجنگ) سالها عهده دار چنین نقشی است. اما با رسیدن روزهای پیری، بزهای جوانتر را نزدیک خود می بیند که در کنارش راه می آموزند و از آنان همیشه یکی هوشیارتر است. روزها و سالها می گذرند تا اینکه پاجنگ احساس خستگی و ناتوانی می کند، دیگر نمی تواند گله را هدایت کند، با موهای خاکستری، شاخ بلند و چشمانی فرسوده بر بلندترین قله کوهی که گله در نزدیکی آن به چرا مشغول است می ایستد، به اطراف می نگرد و شاید به این فکر می کند که در گذشته، در تمامی این کوره راهها، تخته سنگ ها و صخره ها گله را به پیش می برده، از رودها می گذرانده و در تاریک روشن هر صبح حرکت آغاز می کرده است. آنگاه چشم فرو می بندد و در صخره ها فرو می غلتد.