روزی روزگاری زندگی به نظر شاهزاده رن ، وارث امبرفال ، بسیار آسان بود. او که توسط یک افسون قدرتمند نفرین شده بود تا پاییز هجدهمین سال زندگی خود را خود بارها و بارها تکرار کند ، می دانست که اگر دختری عاشق او شود ، می تواند نجات یابد. اما این پیش از آن بود که او بداند در پایان هر پاییز ، او به یک جانور شرور تبدیل می شود. این پیش از آن بود که او قلعه ی خود ، خانواده اش و همه ی آخرین امیدهایش را نابود کند. هیچ وقت چیزی برای هارپر آسان نبوده است. مدت زیادی بود که پدرش رفته بود ، مادرش در حال مرگ بود ، و برادرش به سختی می توانست خانواده را در کنار هم نگه دارد در حالی که دائما او را به دلیل فلج مغزی اش دست کم می گرفت. هارپر یاد گرفت که برای زنده ماندن به اندازه کافی سرسخت باشد. اما وقتی او سعی می کند شخص دیگری را در خیابان های واشنگتن دی سی نجات دهد ، در عوض وارد دنیای نفرین شده ی رن می شود. نفرین را بشکن ، سلطنت را نجات بده. یک شاهزاده؟ یک هیولا؟ یک نفرین؟ هارپر نمی داند کجاست یا چه چیزی را باور کند. اما همانطور که او در این سرزمین افسون شده وقت خود را با رن سپری می کند ، شروع به درک آنچه در خطر است می کند. و همانطور که رن می فهمد که هارپر دختری مثل بقیه ی دخترها نیست ، امید او دوباره برمی گردد. اما نیروهای قدرتمندی در برابر امبرفال ایستاده اند. . . و نجات هارپر ، رن و مردمش از نابودی کامل بیش از شکستن یک نفرین خواهد بود.