اعضای یک خانواده که همگی افرادی راستین و ساده دل هستند در درون دره ای سبز در نزدیکی یک معدن زغال سنگ زندگی می کنند. پدر خانواده در معدن مشغول به کار می شود. در این حین یکی از پسرهای خانواده به دختری با نام "مارگد" دل می بازد، اما این عشق دیری نمی پاید که به دلیل سوء برداشت مارگد از وجود زنی به همراه این پسر، به جدایی می انجامد. در پایان داستان نیز مرگ پدر در معدن زغال سنگ اتفاق می افتد. راوی پس از مشاهده ی مرگ پدر در معدن زغال سنگ از دوستان مرحوم خود یاد می کند. به تصریح وی: "آیا پدرم زیر بار زغال سنگ جهان را بدرود می گفت؟ آیا او مرده است؟ اگر چنین است پس من هم مرد ه ام و همه ی ما مرده ایم و همه ی حسی که داریم یک چیز مسخره و دروغین است. پس دره ی من چه سبز بود و دره ی آن هایی که رفته اند چه سبز بود".