این داستان در مجموعه ای به نام داستان های بلکین به چاپ رسیده است. داستان از زبان افسری نقل می شود که همراه هنگش در روستایی مستقر شده اند. او از مردی می گوید که در آنجا زندگی می کند و همیشه پذیرای نظامیان است و او را سیلویو خطاب می کنند. کسی درباره ی زندگی و دارایی او و اینکه چرا آنجا زندگی می کند خبر ندارد فقط می دانند که نظامی بوده و ولی از خدمت کناره گیری کرده است ولی از انگیزه ی او هم کسی چیزی نمی داند. تنهای چیزی که عیان است کلکسیون ارزشمند تپانچه های اوست و اینکه در تیر اندازی مهارت بسیاری دارد. روزی نامه ای به دست سیلویو می رسد که او را بسیار شادمان می کند. وی همه ی افسران را جمع می کند و شام خداحافظی می دهد و همان شب راهی سفر می شود ولی قبل از آن داستان خود را برای راوی تعریف می کند.