در این داستان "فیل کوچولو" منتظر مادرش است تا به شکم گرم و نرم او تکیه بدهد و بخوابد. اما یک سنجاقک می آید و فیل کوچولو را به دنبال خود می کشاند. فیل کوچولو شب را کنار یک تخته سنگ که هنوز گرمای خورشید را در خود دارد به خواب می رود. او در تاریکی فکر می کند که تخته سنگ مادرش است. حالا صبح شده و او باید مادرش را پیدا کند. ردپاهای خودش را می بیند و در جهت عکس آن ها می رود تا به مادرش برسد. مادر با دیدن او خیلی خوشحال می شود اما چون تمام شب را به دنبالش گشته بود از خستگی روی شکم فیل کوچولو خوابش می برد.انگار حالا فیل کوچولو مادر شده است و مادر را در آغوش خود خوابانده است.