به سبد افزوده شد

مشاهده سبد خرید

کتاب سفرهای دکتر دولیتل The voyages of Doctor Dolittle

ناشر: قدیانی

نویسنده: هیو لافتینگ

گروه بندی: ادبیات داستانی

20,000 تومان
30 %
موجودنیست!
  • قطع: رقعی
  • نوع جلد: شومیز
  • تعداد صفحه: 120
  • شابک: 9786002514837
  • نوبت چاپ: 2
  • سال چاپ : 1396
  • کد محصول: 27130
  • بازدید: 403 بار
  • تاریخ آپدیت: ۱۱ شهریور ۱۴۰۳ ساعت ۲۰:۵۱

معرفی کتاب سفرهای دکتر دولیتل

«سفرهای دکتر دولیتل» نوشته هیو لافتینگ (۱۹۴۷-۱۸۸۶) را کاترین اولمستد برای نوجوانان بازنویسی کرده است. در این کتاب که در دسته رمان های کلاسیک نوجوان طبقه بندی شده خواننده با قصه دکتری مهربان روبرو می شود که به خاطر شفقت، حیوانات بسیاری را در خانه نگهداری می کند و همین نکته موجب می شود تا اتفاقاتی را تجربه کند و سفری دور و دراز را آغاز کند. روند داستان و زبان ترجمه آن، اثر را خواندنی کرده و خواننده می تواند در فضای داستان وارد شود و تخیل کند. دکتر دولیتل زبان حیوانات یاد می گیرد و با حیوانات سخن می گوید و می تواند دردهای آنها را مداوا کند. او با این توانایی دردهای حیوانات را درست و صحیح درمان می کند، برای نمونه به اسب مزرعه عینک می دهد و یا به میمون ها آمپول می زند: سال ها پیش دکتری بود که «دولیتل» صدایش می کردند. این داستان به زمان قبل از دوران خردسالی پدربزرگ ها و مادربزرگ های شما مربوط می شود. نام کامل دکتر قصه «جان دولیتل طبیب» بود. کلمهٔ «طبیب» نشان دهندهٔ آن است که او یک دکتر درست و حسابی بوده. مردی بسیار باهوش که بیماران زیادی را درمان کرده است. دکتر دولیتل در شهری بسیار کوچک به نام «پادلبی» زندگی می کرد. همهٔ اهالی شهر او را می شناختند. گذشته از اینها شناختنش خیلی آسان بود. دکتر، مردی بلندقد بود که همواره کلاهی بلند بر سر می گذاشت. با آن کلاه، قدش بلندتر هم به نظر می رسید. همچنین کت بلند و مشکی رنگی با جیب های عمیق به تن می کرد. او چیزهای مختلفی داخل جیب هایش می گذاشت از جمله یک دستمال، یک سیب (احتیاطا برای مواقع مواجه شدن با یک اسب) و یک دفترچه. هرگاه او در خیابان اصلی قدم می زد، مردم با انگشت او را نشان می دادند و می گفتند: «ببینید! آن دکتر است که می رود. واقعا مرد باهوش و دانایی است.» بچه ها دنبال او می دویدند و با خنده و شادی از وی سوال می پرسیدند. دکتر هم همیشه به سوالات آنان پاسخ می داد و هیچ پرسشی را احمقانه نمی پنداشت...