داستانی است که اشاره ای به زمانی از تاریخ دارد که سیاهپوستان به خاطر رنگ پوستشان تحقیر و آزار و اذیت می شدند. هیچکس به آن ها کاری نمی سپرد و چیزی نمی فروخت. «فان» پسرک سیاهپوستی بود که با پدر و مادرش در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. کلبه ی آن ها در آفریقای جنوبی بود و در کنار برکه ای قرار داشت که از آب رودخانه ی بزرگی به وجود آمده بود. پدر او چوب بر بود و او هم در جمع کردن و بریدن چوبها به پدر کمک می کرد. یک بار او با کامیونی که چوب ها را برای فروش به شهر می برد، به شهر رفت. او آرزو کرد یک بار به شهر بیاید و در شهر بگردد. آرزوی او خیلی زود عملی شد و او همراه پدر و مادرش به شهر رفت اما…