بوبی بچه بدی نبود اما همیشه بوی بد می داد و از بوهای بدم خوشش میومد. پدرش هر روز اون رو با ماشین به مدرسه می رسوند. اون ها از کنار مزرعه ها می گذشتند و بوبی بوی کود راهم حس می کرد. یه روز صبح مادر به اتاق بوبی رفت تا بیدارش کنه. اما اتاقش بوی بدی می داد. اون همه جا رو بو کشید اما نفهمید بوی بد از کجاست. وقتی بوبی به مدرسه رفت مادر مشغول تمیز کردن اتاق بوبی شد. همه جارو تمیز کرد و دستمال کشید و به بوبی گفت که دیگه اتاقش رو کثیف نکنه. پدر بوبی به خونه اومد و گفت که بوی بدی میده. مادر بازم خونه رو مرتب کرد و فکر کرد که شاید بوبی بوی بد میده. مادر بوبی را به حمام برد و بهش عطر زد. اما روز بعد باز هم بوی بد میومد.