فرانکلین و خرس دوستان خیلی خوبی هستند اما همیشه وقت بازی، فرانکلین رئیس می شود و به بقیه دستور می دهد. فرانکلین دوست دارد او به بقیه بگوید چه بازی ای انجام دهند، در بازی چه کسی چه کاری انجام دهد، قوانین بازی را خودش تعیین کند و… . این بار خرس از دست فرانکلین خسته می شود و به او اعتراض می کند. بقیه دوستان فرانکلین هم از این رفتار او ناراحت هستند. دیگر هیچ کس به حرف های فرانکلین گوش نمی دهد. فرانکلین با ناراحتی به خانه می رود و در کارها به پدرش کمک می کند. تمام روز بعد هم به تنهایی بازی می کند. فرانکلین دلش برای خرس و بقیه ی دوستانش تنگ شده است، پس تصمیم می گیرد پیش خرس برود و از او عذرخواهی کند. در راه خرس را می بیند، خرس هم تصمیم گرفته بود از فرانکلین عذرخواهی کند. فرانکلین پیش دوستانش برمی گردد و این بار دیگر او نیست که در بازی دستور می دهد.