انسانها چگونه موجوداتی هستند؟ دانش چگونه ممکن است؟ حقیقت چیست؟ ارزشهای اخلاقی از کجا نشأت می گیرد؟ سوالاتی از این دست قرن ها در مرکز فلسفه غرب قرار داشته است. در پرداختن به آنها ، فیلسوفان فرضیات اساسی خاصی را مطرح کرده اند-که ما می توانیم ذهن خود را با درون نگری بشناسیم. نتایج علم شناختی به صورت تجربی نشان داده شده است که: بیشتر فکرها ناخودآگاه هستند. ما هیچ دسترسی مستقیم آگاهانه ای به مکانیسم های اندیشه و زبان نداریم. ایده های ما خیلی سریع و در سطحی بسیار عمیق پیش می روند که ما نمی توانیم آنها را به هر طریق ساده مشاهده کنیم. مفاهیم انتزاعی بیشتر استعاری هستند. بسیاری از موضوعات فلسفه ، مانند ماهیت زمان ، اخلاق ، علیت ، ذهن و خود ، به شدت بر استعاره های اساسی که از تجربه بدنی به دست آمده است ، متکی هستند. آنچه در استدلال ما درباره چنین مفاهیمی به معنای واقعی کلمه وجود دارد ، حداقل است و از نظر مفهومی فقیر است. همه ثروت از استعاره به دست می آید. به عنوان مثال ، ما دو استعاره متقابل ناسازگار برای زمان داریم ، که هر دو آن را به صورت حرکت در فضا نشان می دهند: در یکی جریان از کنار ما و در دیگری در بعد فضایی که در امتداد آن حرکت می کنیم. ذهن تجسم یافته است. اندیشه به بدن نیاز دارد-نه به معنای پیش پا افتاده ای که برای تفکر به آن نیاز به مغز فیزیکی دارید ، بلکه به این معنی که ساختار افکار ما از طبیعت بدن ناشی می شود. تقریبا تمام استعاره های ناخودآگاه ما بر اساس تجربیات رایج بدنی است. با توجه به این یافته ها ، اکثر موضوعات اصلی سنت فلسفی غرب زیر سال می رود. شخص دکارتی ، با ذهنی کاملا جدا از بدن ، وجود ندارد. شخص کانتی ، قادر به عمل اخلاقی طبق دستورات ، وجود ندارد...