نینا، زمانی که با مردی غریبه قرار ملاقات گذاشت، هیچ گاه فکرش را هم نمی کرد که زندگی اش به خطر بیفتد. پیشخدمتی به نام آنجل، زندگی او را نجات می دهد. همان شب، زنگ در خانۀ نینا را می زنند و زمانی که در را باز می کند، چشمش به آنجل می افتد که در آستانۀ در ایستاده و تفنگی را به سمتش گرفته است. چند دقیقۀ بعد، لوکاس، برادر آنجل، با لباسی خون آلود، درحالی که نوزادی در آغوشش است به خانۀ نینا می آید. نینا قرار است طولانی ترین شب زندگی اش را سپری کند. شبی سرشار از ترس که او را مجبور به پذیرش خطرهایی می کند که هیچ گاه جرئت مواجهه با آنها را در وجود خود نمی دید.