این کتاب روایتگر داستان زنی جنوبی است که اکنون دهه پنجاه زندگی خود را طی می کند؛ زنی که هم دختر است و هم مادر، هم چیزهایی از گذشتگان بوده که او را آزار داده و هم عقایدی در وجودش شکل گرفته که گاه فرزندانش را آزار می دهد. بانور زنی است که انگار بار عشقی به هلاکت رسیده را به دوش می کشد؛ بار عشقی که وقتی دخترش گلپری از آن بهره مند می شود دلش شاد می شود و روحش راضی که قرار است گلپری را خوش حال ببیند و طول می کشد تا دریابد که تنها عشق هم کافی نیست، باید چیزی به نام تعهد در کنار آن جای خوش کند. او دختری دیگر هم دارد، دختری که عقاید خودش را دارد؛ زرناز، جوانی که کارهایش بر قاعده است و زندگی اش متفاوت از مادر…