این کتاب روایتگر ماجرای دختری به نام بهانه است. کسی که سه سال پیش بعد از بیست سال دوری از خانواده ی پدری اش با بغضی که به خاطر گریه ها و سختی های مادرش در طول سالیان گذشته در دل احساس می کرد، همراه با خانم جانش راهی دماوند شد، تا تمام سهم زندگی اش را که از او دریغ کرده بودند بگیرد. دختری که اکنون زمین تا آسمان با آن روزهایش فرق می کند، حال و حوصله هیچ چیز را ندارد و خود را قاتل عزیزجون و خانم جان و یا شاید حتی آرام می داند! بهانه در این سه سال خیلی چیزها را از دست داده و خودش بهانه ای شده تا مردی که دوستش دارد به دست دختری دیگر بیفتد، دختری بی پروا به نام آیدا. حالا بهانه دوباره در اصفهان به سر می برد، پیش آدم هایی که تمام کودکی اش را با آن ها گذرانده، کنار ماما سوسن، عمو رضا، پونه و مهدی، و آن ها به راحتی متوجه می شوند بهانه شان، آن بهانه همیشگی نیست.