سه الهه ی تقدیر بر تختی نشسته اند که در پس کلاف های انبوه آنان پوشیده گشته است. نقاب زنان سالخورده را بر چهره دارند که اندکی گروتسک می نماید اما بقایایی از شکوه نیز در آن ها به چشم می خورد. کلوتو با دوک نخ ریسی خود، لکسیس با توده ای از ریسمان های زندگی بر دامان و اتروپاس با قیچی نشته اند. آن ها در حین کار کردن به پس و پیش تاب میخورند و نخ ها را از راست به چپ می گذرانند. تماشاگران مدتی آن ها را تماشا می کنند که خاموش نشسته اند؛ سکوت تنها گااهی با زمزمه ی ضعیفی از سوی کلوتو شکسته می شود. کلوتو: آن چیست که نخست بر چهار پا راه می رود و سپس بر دو پا؟ نگویید! نگویید! لکسیس: [بی حوصله] خودت می دانی! کلوتو: بگذار چنین وانمود کنم که نمی دانم. اتروپاس: دیگر چیستانی باقی نمانده. همه را می دانیم. لکسیس چه قدر زندگی ما بدون چیستان ملالآور است! کلوتو، چیساتانی بساز. کلوتو: پس خاموش باش و بگذار بیندیشم... آن چیست که... آن چیست که...؟ آپولو با لباس مبدل وارد می شود.