کلمه ی دلباختگی مربوط به روزگاران دور است. غریب و گمشده است. به نظرم این روزها کسی خیلی این کلمه را نمی شناسد، دوست داشتن به گونه ی دل باختن را نمیشناسد. وقتی دل ببازی سینه ات تهی می شود از هرگونه خودخواهی، چشم تنها معشوق می بیند و قلب تنها معشوق می خواهد و سرتنها در هوای معشوق به سر می برد هوایی را به مشام می کشد که معشوق در آن هوا نفس کشیده باشد. اما این روزها نسل جدید تعابیر نویی از عشق و نوع ورزیدن آن به یکدیگر دارند. نه این که با حس عاشق شدن ناآشنا باشند، اما گویی آن جان کندن های روحی دوری از معشوق و خو کردن به بی وفایی و سوختنها و ساختن ها حکایت های دوری ست در قصه هایی دور... کریستین بوبن در کتاب دلباختگی عاشقانه در ابتدا عاشق یک اسم می شود. لوییس آمورکه درحقیقت عنوان اصلی کتاب است. خود این نکته که یک شخص بتواند عاشق یک اسم بشود آن قدر بار داستانی پرقدرتی دارد که بهانهای بشود برای روایت عشق یک مرد به یک زن عطرساز، در 144صفحه... زبان این رمان شاعرانه و تاثیرگذاراست و کلمات، علاوه بر چشم، در قلب و روح خواننده فرو می رود. داستان روایتی خطی ست که به عاشق شدن راوی به نام لوییس، جریان عشقشان از ابتدای دیدارتا انتهای داستان میپردازد و هرازگاهی فلش بکی به گذشته و دوران کودکی اش دارد. ناگفته نماند رمان پر است از جملات نغز و زیبا و حکیمانه در ستایش لوییس، رز، کتاب و عطر...