بیش از سی سال می شد که مگره در رده پلیس آگاهی خدمت می کرد، ده سال می شد که در راس واحد جنایی قرار داشت و این اولین باری بود که به این شکل احضارش می کردند. او آمدن و رفتن حدود ده فرمانده را دیده و با آن ها روابط کم و بیش خوبی را حفظ کرده بود. بعضی ها آن قدر کم در سمتشان مانده بودند که او فرصت صحبت کردن با آن ها را پیدا نکرده بود. بعضی دیگر به او تلفن می کردند و از او می خواستند که لطف کند و به دفترشان سر بزند و تقریبا همیشه موضوع ملاقات به ماموریتی مربوط می شد که می بایست با کمال ظرافت انجام پذیرد و به ندرت خوشایند بود: مثلا می بایست پسر یا دختر یک شخصیت مهم، یا خود این شخصیت مهم را از مخمصه و مهلکه ای نجات بدهند. اما این بار ژرژ سیمنون در کتاب مگره از خود دفاع میکند،موضوعی بر خلاف باقی کتاب هایش را روایت میکند.کاراگاه مگره این بار متهم است! تبهکارانی که هیچ وقت از گزند مگره در امان نبودند،اینبار دامی بر سر راه او پهن میکنند و او ناخواسته در دام می افتد.دختری زیبا اورا به سوء استفاده متهم میکند.این اتهام مگره را به حالت تعلیق در میاورد.سربازرس پرونده با بررسی تمام شواهد،چیزی دال بر تبرئه مگره پیدا نمیکند.مگره که اینبار در جایگاه یک گناهکار است خودش دست بکار میشود تا پرده ازین دام بردارد...