در این داستان، کشف جسد یک مرد در بن بستی در سن_مارتن، سربازرس مگره را به این محله پررفت و آمد پاریس می کشاند. جسد متعلق به لویی توره انباردار پیشین شرکت کاپلان بوده که به ضرب چاقو کشته است. او مردی میان سال با ظاهری معمولی و لباسی تمیز و مرتب اما کفش هایی زردرنگ بود و کراوات مایل به قرمزش با کت و شلوار تیره رنگ و رسمی اش همخوانی نداشت. با دیدن نشانه های عجیب و غریب لباس جسد، مگره پا به حریم خصوصی او می گذارد و با نیمه پنهان زندگی اش آشنا می شود. آقای توره، در جمع همکارانش مردی مهربان و محبوب و در خانه و مقابلش همسر مقتدرش، مطیع و فرمانبردار بوده است. این اثر به نوعی واکاوی یک مساله اجتماعی است؛ مردانی که از زنان خود می ترسند و به واسطه همین ترس، زندگی دومی را بیرون از محدوده و قلمروی خانه خود از سر می گیرند البته این جمله نه به معنای ازدواج مجدد و خیانت به همسر اولشان است بلکه همان طور که موسیو توره نماد و سمبل شخصیت این گونه از مردان است، این افراد مدت ها بیکار می مانند اما به همسر خود می گویند که هنوز سر همان شغل هستند ولی محل درآمدشان از جای دیگری است که احتمالا خلاف کاری و سرقت است.