ژرار دو نروال، نویسنده و سخنور نامدار فرانسه، در سده ی نوزدهم، سودازده ای شیفته خوی بود که سراسر زندگی را، جویان و پویان، چالاک و بی باک، به دنبال نازنینی نیازی گشت که هرگز (( در عالم خاکی به دست نمی آید.)) او، مست و رفته از دست، گمشده ای در ناکجا آباد را می جست که او را نشانه ای در زمانه نیست؛ سیمرغی را که اگر او را آشیانه ای است، جز در قلمرو افسانه نیست. سیلوی بهترین و دلکشترین داستان هایی است که ژرار دو نروال در مجموعه ای به نام (( دختران آتش))گردآورده است. نویسنده آن را در زمانی از زندگیش نگاشته است که می کوشیده است، با فرو رفتن در یادمان های گذشته، خود را آزار نگرانیها و اندوهانش برهاند. نروال در این داستان که به رویایی نوشین و دلاویز می ماند، به نخستین سال زندگیش باز می گردد؛ زیبایی های فسونکار و مه آلودی والوا را فریاد می آورد؛ و انگیختگی عرفان عاشقانه اش را باز می نماید و می گزارد؛ زیرا آنچنانکه از این پیش نوشته آمد، او از روزگار بالیدگی می انگاشت که زن آرمانی خود را یافته و شناخته است؛ زنی که چندی در چهره ژنی به نمود آمده بود و پیکر پذیرفته بود. نویسنده در این کتاب (1840) گونه ای عشق صوفیانه را کاویده و باز نموده است. شور و انگیختگی نروال، سرانجام، در سال1841، به فرازنای خود رسید؛ و آنچنان نویسنده ی درونگرای را آشفت که او را به ناچار در آسایشگاهی روانی بستری کردند.