فیلیپ راث در این اثر خود که شاید بخشی از زندگی نامه اش نیز باشد، می نویسد: «آن ها ماییم، یک صف مذکر، هنوز ویران نشده ایم و خوشحالیم. در حال بالندگی از کودکی به بلوغ. این همانی این دو تصویر، صلابت مرد درون عکس و تلاشی مرد روی کاناپه، هم ممکن بود و هم محال. برای تطبیق تصویر این دو پدر، تمام قوای ذهنی ام را به کار گرفتم. عذاب آور بود و سردرگم کننده و با این حال، ناگهان حس کردم (یا به خودم باوراندم) که به تمامی و با جزئیات، هر لحظه ی آن روز را، روز گرفتن آن عکس را، در بیش از پنجاه سال پیش، به یاد می آورم (یا فکر می کردم به یاد می آورم)؛ حتی به این قطعیت رسیده بودم که زندگی های ما فقط به نظر می رسد که از صافی زمان گذشته است، که همه چیز در واقع داشت همزمان با هم رخ می داد. که من، زیر سایه ی قد بلند پدر، همان اندازه در باردلی حضور داشتم که در اینجا، در الیزابت با او که قامت خمیده اش از پاهایم بلندتر نبود.»