جان هریسون وارد خانه شد و به طرف تراس خانه رفت و برای دقیقه ای در آنجا ایستاد و مشغول تماشای باغ خانه اش شد. او اندامی درشت ولی استخوانی داشت با چهره ای رنگ پریده. چهره او به طور معمول بسیار عبوس بود ولی هنگامی که لبخندی می زد، شخصیت بسیار دلپذیری پیدا می کرد. جان هریسون باغ خانه اش را بسیار دوست داشت. آن باغ در شب های ماه آگوست دلپذیرترین مناظر را می آفرید و گل های رز هنوز زیبا بودند و عطر گل یاس فضا را پر کرده بود. در این لحظه، صدای عجیبی توجه او را آن چنان جلب کرد که سریع سرش را برگرداند. چه کسی می توانست از در ورودی باغ وارد شده باشد؟