این داستان در مورد قطاری است که در یک نیمه شب سرد زمستانی از میان کوههای بلند و پر پیچ و خم، هو هو کنان می رفت و ابرهای سفیدی از میان دودکشش بیرون می آمد؛ از پشت شیشه های بخار گرفته ی قطار صدای آواز شنیده می شد و مسافران یک صدا برای قطار سرود زیبایی سر داده بودند. قطار همین طور که حرکت می کرد به تونل تاریکی رسید و قبل از وارد شدن به آن چراغ های سفیدش را روشن کرد، ناگهان در وسط تونل در قسمتی که از همه جا تاریک تر به نظر می رسید یک آقای بد ترکیب و کج کوله ای را دید. مرد با نقاب سیاهی که به صورتش زده بود و یک هفت تیر، جلوی قطار پرید و گفت ایست! بی حرکت! قطار مجبور شد ترمز کند و با سوت بلندی توقف کرد. آقای کج و کوله پرید بالا و هفت تیر کشید و گفت من بچه دزدم! می خوام بچه بدزدم! بگید بچه کجاست! و …