آیریس شانزده ساله که بعد از دوازده سال دوری از پدرش، ارنست، برای اولین بار او را در خانه اش ملاقات کرده است، خیلی زود در غم از دست دادنش سوگوار می شود. این درحالی است که مادر و ناپدری اش برخلاف او خوشحال اند، زیرا ارنست ثروتی عظیم از خود برجای گذاشته است. ثروتی که می تواند زندگی آن ها را زیر و رو کند، اما ارنست همه چیز را به صندوق سرپرستی سپرده تا وقتی دخترش هجده ساله شد مالک آن ها شود. علاوه بر آن نیز حقه ی دور و درازی را سرهم کرده که در نهایت همه را شگفت زده می کند. آیریس که در مدت کوتاه ارتباط با پدرش بسیار به او خو گرفته است حقایقی را از زبان ارنست می شنود که سبب رو شدن تمام دروغ های مادرش می شود.