مردی که سال هاست دوران جوانی را پشت سرگذاشته و بیش تر ایام زندگی را، همراه با همسرش، در محله فقیرنشین شهرگذرانده، پس از سال ها، روزی، یکی از دوستان دوران جوانی خویش به نام "کارلو" را می بیند. کارلو در یکی از بهترین مناطق شهر ساکن است و مرد هر سال، در روز میلاد مسیح برای تبریک عید نزد وی رفته و دوست بازیافته اش به عنوان صدقه تعدادی پوشاک و مواد غذایی به او هدیه می دهد. پس از ده سال، مرد بر آن می شود که از شغل و موقعیت اجتماعی کارلو، اطلاعاتی به دست آورد. اما در ملاقات با وی از هر راه که وارد می شود به بن بست می رسد. سرانجام آخرین حربه را به کار برده و کارلو را متهم به دزدی آرا و عقاید خویش نموده و ادعا می کند هر آن چه دراختیار کارلوست، حق وی بوده است. مرد ثروتمند پس از شنیدن این مسئله او را از خانه اش دست خالی بیرون می راند. چند دقیقه بعد، مرد باز می گردد و با تظاهر به فقر بسته از پیش آماده شده را از خدمتکار کارلو گرفته و باز می گردد.