در این داستان خیالی «استنلی لمچاپ»، هنگام خواب به برادرش «آرتور» گفت «من گرسنه ام»، بعد رفت و یک سیب و مقداری کشمش از آشپزخانه آورد و خورد. صدای رعد و برق همه جا پیچید و استنلی به خواب رفت. صبح روز بعد موقعی که خانم لمچاپ همسر و فرزندانش را برای صبحانه صدا زد، فریاد آرتور بلند شد که بیاید اینجا! بعد از این که خانم و آقای لمچاپ به اتاق پسرها رفتند، با صحنة عجیبی روبه رو شدند؛ همه صدای استنلی را می شنیدند، اما خود او را نمی دیدند. آنها برای این که دریابند استنلی در هر لحظه کجاست به او یک بادکنک قرمز دادند و او را نزد «دکتر دن» بردند. پس از آن، اتفاقات بسیاری رخ داد تا استنلی بار دیگر به حالت اولش بازگردد.