آن روز بدترین روز زندگی آرجی بود. از صبح پشت سر هم بدبیاری آورد. وقتی از خواب بیدار شد دید که یک آدامس به موهایش چسبیده است. مادرش به او گفته بود که نباید وقتی آدامس در دهانش است به رختخواب برود اما انگار آرجی نشنیده بود. بعد چون از اتوبوس مدرسه اش جا مانده بود، به مدرسه هم دیر رسید. آخر اتوبوس همیشه ساعت ۷:۱۵ میامد و مادر آرجی به او گفته بود که نباید برای رسیدن به اتوبوس دیر کند. بعد وقتی در راهروهای مدرسه می دوید، مدیر او را دید و تنبیه کرد! چون قبلا گفته بود که نباید در راهروهای مدرسه بدوند... بدبیاری پشت بدبیاری! جولیا کوک در کتاب بدترین روز زندگی من! با روایت داستانی جذاب از یک روز آرجی به این موضوع می پردازد که کودکان باید یاد بگیرند راهنمایی های والدینشان را گوش کنند و به توصیه های آن ها عمل کنند. وقتی آرجی این را متوجه می شود، تصمیم می گیرد که بهترین روز زندگی اش را بسازد.