روزی، روزگاری، مردی بود به نام شعبان که تمام فکر و ذکرش پول جمع کردن بود. نه دنبال کار خیری بود و نه به کسی کمکی می کرد و نه اینکه خودش هم زندگی درست و حسابی داشت. فقط دلش می خواست تا می تواند پول و ثروت جمع کند. روزی یکی از دوستانش به او گفت: چقدر حرص می زنی شعبان! نه خودت می خوری و نه به دیگران می دهی! دنیا را چه دیدی! یک موقع می افتی و می میری، در حالی که نه دنیا را داشتی و نه آخرت را! از پول و ثروتت که استفاده نمی کنی. کار خیری هم که انجام نمی دهی. یک مسافرتی برو! خانه ی بزرگی بخر! به چهار تا فقیر و یتیم کمک کن! تا کی می خواهی با بدبختی زندگی کنی و فقط جمع کنی! و...