داستان دیوانه شدنم ر ا بر ای کسانی که مایلند بشنوند، تعر یف می کنم. در ر وز گار قدیم و ز مانی که هنوز خیلی از خدایان متولد نشده بودند، ر وز ی بیدار شدم و دیدم که تمام نقاب هایم ر ا دز دیده اند. یعنی هر هفت نقابی که به دست خود بافته بودم و طیّ هفت بار ز ندگی ام بر ر وی ز مین به چهر ه ز ده بودم، همگی دز دیده شده بود. آن موقع با چهر ه ای بی نقاب به خیابان های شلوغ دویدم و در میان مر دم فر یاد ز دم: «آهای دز د، دز د، دز دهای لعنتی!» مر د و ز ن با شنیدن داد و فر یاد من به خنده افتادند و بعضی ها از تر س من، هر اسان به طر ف خانه های شان فر ار کر دند. وقتی به میدان بز ر گ شهر ر سیدم، پسر ی جوان از پشت بام یکی از خانه ها سر بلند کر د و فر یاد ز د: «آهای مر دم، این مر د دیوانه است!» همین که سر م ر ا بلند کر دم تا نگاهش کنم، آفتاب ر وی صور ت بر هنه ام افتاد و این او لین بار بود که آفتاب چهر ه ی بی نقابم ر ا می دید و می بوسید. من از محبت آفتاب به وجد آمدم و دیگر به نقاب نیاز ی پیدا نکر دم. انگار که در خلسه فر و ر فته باشم، فر یاد ز دم:«دست شان در د نکند؛ دز دهایی که نقاب هایم ر ا بر دند!»