آلپر جانی گز در رمان گل جهنمی از زبان کودکی که مانند کودکان دیگر بزرگ نمیشود و رشد نمی کند نوری بر پیکره زندگی رازآلود می تاباند تا در میان سایه ها به جست وجوی معنای زندگی برآید. راوی داستان، در پی سرنخهایی از زندگی پیرامون خود، رازهایی از خاکستر و ویرانه های زندگی کشف می کند که در پس ملغمه ای از عشق و نفرت و مرگ مدفون شده اند. واژه ها، سکوتها، آهنگ ها، پشیمانیها، سوگندها، خیانت ها، خندهها، اشکها، شادیها، ناامیدیها و چهره ها، بیش از هر چیز چهره ها. شما میدانید از چه سخن می گویم. عشق ها خاکستر میشوند، پدرها می میرند و قصه ها به پایان می رسند. کسی باید باشد تا ویرانه ها را از نو بسازد، برای همین است که همه بچه ها رشد می کنند و بزرگ می شوند، جز یکی؛ کسی که سایه اش را از دست میدهد، خود به سایه تبدیل می شود.