همانطور که او در این مقاله ها مانند بسیاری دیگر نشان می دهد، لوکاچ چیزی جز یک تجلیل کننده صرف رئالیسم سوسیالیستی بود. این ایده که لوکاچ هیچ دغدغه ای برای تک تک اعضای جامعه و فقط برای طبقات اجتماعی، به ویژه پرولتاریا نداشت، یک کاریکاتور محض است و نشان دهنده ناآگاهی کامل از خود نوشته هاست. درست است، بر خلاف یک لیبرال بورژوا که فرد را (به دروغ) در تضاد با جامعه به عنوان یک کل می بیند، لوکاچ فرد و طبقه اجتماعی را جنبه های متقابل واقعیت اجتماعی می دانست. برای لوکاچ "نوع" یک قهرمان اسطوره ای پرولتری نیست، بلکه بازنمایی روایی یک فرد اجتماعی است. در تولستوی آنا کارنینا است-- که طبقه و فردیت در او ترکیبی دیالکتیکی را تشکیل می دهند. شخصیت نوعی لوکاچ نمونهای از چیزی است که به پیروی از شیلر، گوته و هگل، او از آن بهعنوان جهانی انضمامی یاد میکند. لوکاچ یکی از دو یا سه نظریه پرداز ادبی راهگشا و اساسی قرن بیستم است. پس از گذراندن دوره ای از غفلت نسبی فکری در میان دانشجویان ادبیات، زیبایی شناسی، نظریه اجتماعی مارکسیستی و فلسفه، آثار و تفکرات لوکاچ بار دیگر به موضوع توجه، بحث و بازاندیشی فزاینده در پرتو تغییرات عظیم تاریخی تبدیل شده است. در کنار تمام مقالات ادبی بزرگ لوکاچ در دوره بین دو جنگ جهانی، مقالاتی درباره بالزاک، تولستوی و دیگران که در این جلد گردآوری شدهاند، برای هر دانشجو یا محقق جدی ادبیات در هر جایی ضروری است. مقاله عالی لوکاچ در مورد تولستوی به تنهایی ارزش این کتاب را دارد! به کسانی که کلیشه های قدیمی و خسته لوکاچ را از جنگ سرد بیرون می کشند، توجه نکنید. کارهای او را خودتان بخوانید و تصمیم بگیرید.