جوانمرگی او، برای همیشه افسوس بیپایان ما را برانگیخته است. مرگ در چهل سالگی، آنهم برای نویسندهای که بیوقفه مینوشت، آن هم نوشتن مدام از لحظهلحظههای خودش و هرآنچه میدید، زود است، بسیار زود. دوست داریم به او بگوییم: «کار خوبی نکردی رفتی آقای جک لندن.» او رفت و حسرت رفتنش یک طرف بود و اشکهای کودکی تا بزرگسالی ما از سرنوشتهای اشکبار قهرمانانش طرفی دیگر. اندوه عمیق برآمده از سرنوشت باک و سپیددندان و شخصیشدگی نومیدانه و جنونآمیز مارتین ایدن و ... همه و همه برآمده از خشم درست، اندیشهورز و سرشار از شور و احساسات این سوسیالیست آمریکاییست. خشمی که میخواهد به ما گوشزد کند که: «ای مردم! دارید بد زندگی میکنید.» در این میان، منظر همواره معاصر او در یکی از درخشانترین داستانهایش به قرن بعدتر از خودش رفته است؛ کتاب «طاعون سرخ»؛ داستانی دیستوپیایی که ویرانی محتوم جهان را در هشتیمن دههی قرن بیستویکم روایت میکند. در زمانهای که هیچکس قادر نیست پیش از پاندومی بزرگ را به یاد آورد. قهرمان داستان مردی پیرسال است که میخواهد علیه فراموشی بایستد و برای فرزندان فرزندانش شرح دهد که جهان همیشه اینگونه نبوده، ولی میداند که ویرانی موضوعی انسانیست معطوف و متکی به رفتار نوع بشر! طاعون سرخ، قصهی ناامیدی و ملال انسانیست که آنقدر عمر کرده تا سرحدات تباهی را ببیند و درنهایت به این دانستگی برسد که هیچگاه، هیچ گذشتهی خوش و خرمی با وجود این انسان منفعتطلب سرمایهسالار، وجود نداشته است.