به سبد افزوده شد

مشاهده سبد خرید

کتاب غزل زندگی کنیم Ghazal Zendegi Konim

نویسنده: محمدعلی بهمنی

گروه بندی: گوناگون

60,000 تومان
30 %
موجودنیست!
  • قطع: رقعی
  • نوع جلد: شومیز
  • تعداد صفحه: 152
  • شابک: 9786006889269
  • نوبت چاپ: 3
  • سال چاپ : 1396
  • کد محصول: 39836
  • بازدید: 464 بار
  • تاریخ آپدیت: ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ ساعت ۲۲:۳۷

معرفی کتاب غزل زندگی کنیم

این کتاب در قالب یکی از عناوین مجموعه «شعر ما» به چاپ رسیده و انتخاب غزل های آن نیز به عهده محمدحسین نعمتی و مبین اردستانی بوده است. «غزل زندگی کنیم» 72 غزل را شامل می شود که اسامی شان در ادامه می آید: دل من یه روز به دریا زد و رفت، کجا را زدند؟، قطره قطره اگرچه آب شدیم، ناگهان دیدم که دور افتاده ام از همرهانم، تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم، دوست من دیدنش آسان نبود، نتوان گفت که این قافله وا می ماند، آنجا که زبان سرخ است سر سبز نمی ماند، جسمم غزل است اما روحم همه «نیما» یی ست، در این زمانه بی های و هوی لال پرست، زخم آن چنان بزن که به رستم شغاد زد، من زنده بودم اما انگار مرده بودم، در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه من بود، تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست، اگرچه نزد شما تشنه سخن بودم، از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب؟، من با غزلی قانعم و با غزلی شاد، به رنگ قالی پاخورده نخ نما شده ام، لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری، تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب، در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست، گفتم: «بدوم تا تو همه فاصله ها را»، این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو، غزل هایی است با من مثل نوزادان بی مادر، تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت، با همه ی سر و سامانی ام، رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم، این جا برای از تو نوشتن هوا کم است، دریا صدا که می زند وقت کار نیست، پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان، زنده تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم؟ و ابرهای خبر این بار چه بارانی بود. اسامی باقی غزلیات این کتاب نیز به این ترتیب است: خورشید و شهاب قبولم نمی کند، تو آسمانی و من ریشه در زمین دارم، با تو از خویش نخواندم که مجابت نکنم، هوای عشق رسیده ست تا حوالی من، خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید، گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام!، پرنده نیستم اما پر خیالم هست، آسمان ها گله دارند ز ما سیر شدید، بی شکل تر از باد شدم تا نهراسی، پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو، دریا شده ست خواهر و من هم برادرش، آمد به خوابم دوباره «مردی که خاکستری بود»، گرفته است صدایت ولی رساست هنوز، سرودمت نه به زیبایی خودت شاید، تو جان من شده بودی و من جوان شده بودم، بمان و خواب مرا بیشتر معطّر کن، دلواپسی ام نیست چه باشی چه نباشی، همبازی من است هنوز آن عروسکت، بگذارید اگر هم نه بهاری باشم، بوی کافور گرفتم نفحاتی بفرست، تا گلو گریه کند بغض فراهم شده است، شرمنده ام که همت آهو نداشتم، تا بود سر به زیرتر از آبشار بود، باور کنید حال و هوایم مساعد است، سوال کرد از آغاز سال تاسیسم، تا آینه جان! در تو ببینم من خود را، بگیر دست مرا تا تب تو را بسرایم، مرا ببر به «منم» آن منی که خالق آنی، پنهان که پشت صورتک پیر سالی ام، عکس من است این عکس عکاس کم هنر نیست، دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست، چه زود پیر شدم پیر سال و ماه که نه، من شاعر معاصر قرنی ندیده ام، خبر این است که: من نیز کمی بد شده ام، غزل در نزد من هرچند جان شعر ایرانی ست، خلاصه تر بکن ای مرگ! داستانم را، ویروس پاگرفته و رهیاب خون شده!، دارم تظاهر می کنم که: بردبار، سال نود رسیده برایم سبد سبد و خدا نخواست که من اهل ناکجا باشم.