چه چیز باعث شد این سفر را آغاز کنم؟ چه چیز مرا از افسردگی خاموشی که مدتها از آن رنج می بردم بیرون آورد و باعث شد تا دید منفی که تمام عمر نسبت به جهان داشتم را کنار بگذارم؟ به نوعی تصویر یک مرد... تا آن زمان به زندگی اجازه داده بودم که خود به خود پیش برود. هر روزمثل همیشه از خواب برمی خاستم... بدون داشتن آگاهی نسبت به اینکه چه کسی هستم... حالم چطور است و چرا؟ بدون اطلاع از شخصیت درونی و آگاهی از جسمم، که همواره برایم چیزی ناشناخته بودند. تمام عمر غم را درون خودم انباشته بودم. شاهد فرصت هایی بودم که از بین می رفتند بدون اینکه از زندگی لذتی ببرم.در واقع از زندگی متنفر بودم. خجالت و نارضایتی من از شرایطم، سبب می شد تا نسبت به همه نفرت داشته باشم. حتی حاضر نبودم قبول کنم که شاید از همه چیز آگاهی ندارم.اینکه در واقع نمی دانم چه چیز درست است و چه چیز نادرست. اینکه چه کسی هستم. از زندگی چیزی نمی دانستم. این برایم دردناک بود. شخصیتم برایم رنج آور بود. دردآور بود. و من را از درون می خورد...