وقت هایی هست که ماجرایی نداری برای تعریف کردن. فقط شنونده ی ماجرای دوستان می شوی. حالا چه در میان راه، در دشتی سبز باشد و چه در خانه ی یک دوست، در اتاقی نیمه تاریک با سایه هایی که گاهی روی دیوارهایش به رقص می افتند. یا وقتی می گویند تو هم یه حرفی بزن خب، پس چرا ساکتی؟ فقط ماجراهایی را که از دیگران شنیده ای تعریف می کنی. با شاخ و برگ و آب و تاب بیش تر البته. انگار که برای خودت پیش آمده است. اگر هم تنها باشی، می نشینی یک گوشه ی گرم و دنج و با عکس هایی ور می روی که هرکدام ماجرایی ست. خلاصه نمی دانم راوی این ماجراها کیست؟ من؟ همسرم ستاره؟ دوست قدیمی ام غلام؟ دوست غلام، شراره؟ و...