به سبد افزوده شد
معرفی کتاب شهر صورتی
شهری بود درست شبیه همه ی شهرها با این تفاوت که آسمانش صورتی و چمنزارش ارغوانی بود و این هم دلیلش مردم سنگدل و سرد این شهر بود. رونی کوچک ترین آدم این شهر در کلبه ای چوبی زندگی می کرد و گاهی اوقات در چمنزار پشت کلبه بازی می کرد و تا درخت اسرار آمیز که خودش این اسم را برایش گذاشته بود قدم می زد. رونی این اسم را به این خاطر روی درخت گذاشت، که فکر می کرد، درخت قبل از طلوع آفتاب به طرف راست و بعد از طلوع آفتاب به طرف چپ خم می شود. رونی گاهی وقت ها که روی چمنزار دراز می کشید و به آسمان نگاه می کرد به این فکر می کرد که نگاه کردن به آسمان آبی و دراز کشیدن روی چمنزار سبز حتما لذت بخش تر خواهد بود. او سالها پیش راز تغییر رنگ را از درخت کاج پیر پرسیده بود و کاج برایش تعربف کرد؛ در روزگارانی که او هنوز به دنیا نیامده بود مردم سرزمینش به مهربانی شهره بودند و همه به هم لبخند می زدند ؛ تا اینکه سر و کله ی یک جادوگر پیر پیدا شد. جادوگر از مهربانی مردم به هم کلافه شده بود و تصمیم گرفت آنها را تغییر دهد به همین خاطر وقتی مردم از روی محبت برایش غذا می آوردند، به دنبال طلسمی می گشت تا آنها را نامهربان کند و بالاخره هم موفق شد. در این بین تنها رونی بود که طلسم نشده بود. او به دنبال راهی بود تا مردم را نجات دهد و هر بار که از کاج راه حلش را می پرسید، او به پسر می گفت که صبر کند چون هر چیزی در زمان خودش اثر دارد. تا اینکه کاج در روزهای آخر زندگی اش شروع کرد به گفتن و … نکته ی جالبی که در این کتاب به چشم می خورد نقاشی های بدون رنگ این کتاب است و در واقع کودکان می توانند یا خواندن این داستان به میل خودشان نقاشی ها را رنگ کنند. همین امر سبب جذابیت بیشتر کتاب شده است.