چند لحظه ای می شد که خورشید غروب کرده بود، اما هوا هنوز کمی روشن بود. نگاهی به ساعت انداختم و نگاهی در آینه. نیم ساعت به آمدن شراره مانده بود. آماده بودم. کمی سرم را جلوی آینه به چپ و راست بردم و خط لب و خط چشمی را که یک ساعتی وقت صرفشان کرده بودم برای آخرین بار چک کردم. با انگشت کوچکم کمی کنار خط لبم را ساییدم و توی اتاق قدم زدم. بعد رفتم کنار پنجره و به در حیاط خیره شدم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. مادرم کنار حوض مشغول وضو گرفتن بود. با چشم یکی یکی از کف حیاط پنج تا پله را بالا رفتم. نگاهم به در بسته حیاط که خورد دوباره برگشت. این بار به سمت راست رفت. سر مادرم هم که وضویش تمام شده بود به همان سمت چرخید.