این داستان که در یک روز یکشنبه ماه جولای در لیسبونی خلوت و داغ جریان دارد، مرثیه ای است که شخصیت اصلی که «من» نام گذارده ام با نوشتن این کتاب مجبور به اجرای آن شده است. این مرثیه، گذشته از یک «سونات»، خوابی است که شخصیت اصلی داستانم در طی آن با زنده گان و مرده گان به شکل یکسانی روبه رو می شود: با آدم ها، اشیاء و مکان هایی که شاید احتیاج داشتند کسی برایشان نوحه بخواند، و شخصیت اصلی داستان فقط به یک طریق می توانست این کار را انجام دهد: از طریق رمان، امّا این کتاب قبل از هر چیز، کتابی است در ستایش کشوری که آن را به عنوان وطن خود برگزیده ام، کشوری که به نوبه خود پذیرای من شد، کتابی است در ستایش از مردمی که مرا دوست داشتند و من آنها را.