دربیش از شصت سال پیش، در عهدی که ایران یکی از مراحل مهم تاریخی خویش را طی می کرد - در عهد مبازره با استعمار انگلیسی و دست پروردگان ایرانیش , در عهد مبارزه برای ملی کردن صنعت نفت؛ درعهد جانفشانی پاکبازان سی تیر ؛ در عهدی که جوانان با بزرگان ، در میدان مبارزه ، همگام بودند ،احترام بزرگان را داشتند و بزرگان هم آنان را کوچک و خرد نمی شمردند؛ در عهدی سرشار از امید و در عین حال مملو از سرخوردگی و نا امیدی - دو نوجوان دبیرستانی باسری پرشوق با هم رفیق بودند و در میدان مبارزه ی سیاسی همفکر و در زمینه ی ادب و هنر به خصوص همزبان بودند. فن یکی محمد جعفر معین (معین)، نویسندگی، و هنر دیگری ، مرتضی ممیز، نقاشی بود. این دو ، در کنار فعالیت های سیاسی و فارغ از آن ، طراحی دیگر داشتند و قرار گذاشتند که یکی از آنان نوشته های ادبی خود را در اختیار دیگری بگذارد تا برایشان تصاویر بسازد و به چاپشان برسانند: آرزو به جوانان عیب نیست! گردش چرخ نیلوفری جمع آن دو پریشان کرد و هریک به گوشه ای افتادند و سرنوشت آن نوشته و ان تصاویر نیز مشوش گردید و بخشی از آن ها به باد فنا رفت. اکنون پس از بیش از شصت سال، این شما و بقیه السیف آن ها! یاد باد آن روزگاران یاد باد!