روزی روزگاری در شهر دری که اشباح در آن رفت و آمد می کردند چهار پسر بچه دست به عملی شجاعانه زدند و شانه به شانه یکدیگر پسرک عقب مانده ای را از چنگال مشتی قلدر ضعیف کش نجات دادند. کاری که بی آنکه خود بدانند آنان را دگرگون کرد. بیست و پنج سال پس از این واقعه بیو، هنری ، پت و جونزی (همان پسر بچه ها) که اینک هر یک مردی شده اند و زندگی، مشکلات و خلق و خوی متفاوتی دارند به عادت هرساله برای شکار فصلی در جنگل در حومه شهر مین گرد می آیند اما هنگامی که بیگانه ای تلوتلو خوران پا ابه کلبه شکار آنان می نهد و در عین سرگردانی با کلمایت بریده بریده و نامفهوم از اجسام نورانی ه در آسمان دیده سخن می گوید اوضاع پاک به هم می ریزد.