اواخر سپتامبر در حوالی شهر بزرگ؛ یک روز آفتابی بود، اما کارلوس که به سمت دفتر منطقه میرفت میتوانست اولین نجوای پاییز را حس کند. هوا که به نوعی رقیق میشد و برگها که روی شاخههای بالای سرش شروع به پژمرده شدن کرده بودند. البته اینجا درخت های زیادی نبود؛ آپارتمانش در لبهی ناحیهی صنعتی وسیعی بود- چند تا کارخانهی دودگرفتهی قطعهسازی، محوطههای نردهکشی شده که گیاهان هرزه آن ها را پوشانده بودند و زمینهایی که به نظر انبارهای متروکه می رسیدند. دفتر U.B.C.S. در واقع انبار کالای بازسازی شده ای بود که در محوطهای متعلق به آمبرلا قرار داشت، دور آن مجتمع حمل و نقل تقریبا پیشرفتهای بود که محل فرود برای هلیکوپتر و باراندازهای کاملی داشت. امکانات خوبی بودند، اما کارلوس باز هم در تعجب بود که چرا یک ناحیه به این کثیفی را انتخاب کرده بودند. واضح بود که می توانستند از عهدهی جاهای خیلی بهتری بر بیایند. کارلوس که از خیابان “اورت” بالا می رفت، ساعتش را چک و راه رفتنش را کمی تندتر کرد. دیرش نشده بود، با این حال میخواست قبل از توضیح عملیات به آنجا برسد و حرف های افراد دیگر را بشنود. هیرامی گفته بود که آن ها همه را خبر کرده بودند، چهار گروه، سه جوخهی ده نفره در هر گروه، در کل یکصدوبیست نفر. کارلوس در جوخهی A از گروه D یک سرجوخه بود؛ نحوهی تعیین این جور مسائل مسخره بود، اما خب به نظرش لازم بود که همهی افراد قابل پیگیری باشند. کسی حتما چیزهایی میدانست …