گوجه فرنگی فکر می کرد که میوه ی سبز کوچولویی که کنارش به دنیا آمده، شبیه خود اوست، یعنی اگر بزرگ شود مثل او یک گوجه فرنگی آبدار می شود، قرمز قرمز. آن وقت می تواند با او دوست شود و«گوجه فرنگی و میوه ی سبز» کلی با هم خوش بگذرانند. برای همین به میوه ی سبز گفت: «آهای کوچولو، تو باید آب بخوری، آفتاب بخوری تا زودتر بزرگ شوی.» میوه ی سبز کوچولو هم هر روز همین کار را می کرد تا اینکه یک روز کدو تنبل حرف عجیبی به او زد؛ آن قدر عجیب که میوه ی سبز دست از آفتاب گرفتن برداشت. به نظر شما، کدو تنبل به او چه گفت؟ فکر می کنید بالاخره میوه ی سبز کوچولو بزرگ و قرمزرنگ می شود؟ داستان «گوجه فرنگی و میوه ی سبز» ماجرای پذیرش تفاوت های بچه هاست؛ اینکه بدانیم هریک از آن ها در عین متفاوت بودن، شخصیتی منحصربه فرد و خاص دارند و برای پذیرفته شدن، نیازی به تغییر آن ها نیست.