« من موش بودم » داستان پسری است که یک شب در خانه ی باب و جون؛ پیرمرد و پیرزنی کهنسال (کفاش و رخت شوی)، را می زند و پناه می خواهد و در معرفی خود می گوید: « من موش بودم ». باب و جون اسم او را راجر می گذارند و در صدد پیدا کردن خانواده اش برمی آیند اما هیچ سرنخی پیدا نمی کنند. او را به مدرسه می فرستند ولی به دلیل رفتارهای خاصش با او بدرفتاری می شود. موضوع راجر به عنوان موجودی عجیب به روزنامه ها کشیده می شود. هر کس در پی بهره جویی از اوست؛ فیلسوف شاه برای انجام آزمایشاتی روی او، مسئول سیرک برای سوءاستفاده های مالی و… . اما هربار راجر به شکلی فرار می کند. باب و جون که در جست وجوی او هستند سرانجام با کمک پرنسس موفق به پیدا کردن او می شوند و راجر تصمیم می گیرد تا پایان عمر در کنارشان بماند.