روزی روزگاری در دهی کوچک مرد پینه دوزی با زنش زندگی میکرد. مردم ده به او می گفتند: بابا پینه دوز زنش را هم صدا می کردند: «ماماجیم جیم بابا پینه دوز و ماماجیم جیم بچه نداشتند. تنها آرزویشان این بود که صاحب بچه ای شوند. یک روز وقتی ماماجیم جیم داشت آش میپخت به یاد آرزویشان افتاد آهی کشید و گفت: خدایا کاش ما یک پسر داشتیم حتی اگر به اندازه یک نخود بود بعد هم از غصه گریه اش گرفت یک قطره اشکش چکید و افتاد توی ظرف آش یکمرتبه صدایی گفت: «ماماجیم جیم، سلام» ماماجیم جیم به دور و برش نگاه کرد کسی را ندید با تعجب پرسید تو کی هستی؟ کجا هستی؟ صدا گفت: «من پسر تو هستم توی ظرف آشم دستت را بگیر تا بپرم روی آن» آن وقت یک نخود کوچولو از توی ظرف آش بیرون پرید نشست کف دست ماماجیم جیم. نخود کوچولو مثل آدمها دست و پا و سر و صورت داشت. ماماجیم جیم با تعجب پرسید: تو دیگر چه جور نخودی هستی؟!» نخود کوچولو گفت: اول یک نخود بودم مثل همه نخودها بعد تو آرزو کردی که صاحب یک پسر به اندازه نخود ،شوی اشکت چکید روی من و من جان گرفتم تا پسر تو باشم» ماماجیم جیم خیلی خوشحال شد خدا را شکر کرد و اسم پسر کوچولویش را گذاشت «نخودی»