این کتاب روایتگر ماجرای دختری اشراف زاده به نام سرینا است و ماجرای آن سه ماه پس از اتمام جنگ جهانی دوم آغاز می شود؛ در حالیکه سرینا نه روز را در سکوتی کامل در قطاری که بوی نا و ماندگی سراسر آن را فراگرفته سپری کرده و اکنون در آستانه ورود به کشورش ایتالیا قرار دارد. وطنش، سرزمینی که چهار سال پیش برای در امان ماندن از تجاوز و توهین مجبور به ترک آن شد، در حالی که پیش از آن سربازان موسیلینی پدر و مادرش را به قتل رسانده بودند و در این کشتار عموی کوچک ترش نقشی بارز ایفا کرده بود. سرینا در چهارسال گذشته نه تنها همه خانواده اش و سرزمین مادری اش را بلکه اعتمادش به مردم را از دست داده است؛ با این وجود ورود به ایتالیا شعفی خوشایند را در وجودش متبلور کرده و او می داند هنوز راه درازی در پیش دارد و ممکن است تنها فرد باقی مانده از خانواده اش یعنی مادربزرگ را هم از دست بدهد.