شب سال نو است. ویلیام رابرتس، افسر امریکایی عضو نیروهای ناتو، برای پیوستن به همسر و فرزندان خود عازم خانۀ یکی از دوستانش در حومۀ پاریس است. در آنجا جشنی برپاست… در شب مه آلود، در خیابانی طولانی و دلگیر، پشت چراغ راهنمایی متوقف می شود. با سبز شدن چراغ، در کمتر از ده ثانیه، او قدم به عجیب ترین ماجرایی می گذارد که ممکن است برای کسی روی دهد … هوای خنک شب حالم را جا آورد. هوایی فوق العاده مرطوب که مثل پیراهنی خیس به پوست می چسبید. از ساختمان مجاور گه گاه صدای آواز، خنده، موزیک و به هم خوردن ظرف ها به گوشم می رسید. با احساس دلتنگی به این شب سال نو و شادمانی هایی که برای دیگران می آورد، فکر کردم. شادمانی های ساده ای که خودم را برایش آماده کرده بودم. پشت فرمان اتومبیلم نشستم. چرم صندلی ها سرد، یخ زده و ناخوشایند بود و بوی کائوچوی خیس که در ماشین پیچیده بود حالم را به هم زد، درست مثل اتاقی که در طول شب در آن سیگار زیادی کشیده باشند و صبح روز بعد، در حالی که نخوابیده ایم، وارد آن شویم.