"کوئینتو" در قطار، به رغم داشتن کتابی در دست، متوجۀ اطراف خود بود؛ هربار که او به شهر ساحلی اش بازمی گشت، منظره ای تکراری ولی لذت بخش از حصار شهر، درخت های انجیر، نیزارها، صخره های رو به دریا و... می دید و به آن ها عادت کرده بود؛ ولی در این اواخر چیزهایی مزاحم لذت بردن از این کار همیشگی اش می شدند؛ خانه هایی که با ساخت و سازی جدید، سر به فلک کشیده بودند و دید بسیاری از زیبایی ها را گرفته بودند. مادرش هربار او را به ایوان خانه می برد و تغییرات تازه را با نگرانی خاصی به او نشان می داد. کوئینتو از سویی از این تغییرات ناراحت بود و از سویی می دید که تغییرات، روحی تازه به شهر داده اند؛ و عاقبت به این فکر افتاد که: "حالا که همه می سازند، چرا ما نسازیم؟". او با گفتن این جمله به مادرش، جر و بحث های بسیاری را شروع کرد. بعد از مدتی کشمکش با مادر، حالا کوئینتو به زادگاهش بازمی گشت تا در سوداگری ساخت و ساز شرکت جوید.