این داستان کوتاه برای کودکان و نوجوانان به فارسی ترجمه شده و در صفحات مصور رنگی به چاپ رسیده است .نویسنده در این داستان دنیای ساده و پاک دختر بچه ای روستایی را ترسیم می کند .دخترک ((واریوشا)) نام دارد و با پدر بزرگ پیر و بیمارش زندگی می کند .در یکی از روزهای سرد زمستان، واریوشا به ناچار به روستای مجاور می رود تا برای پدر بزرگش توتون تهیه کند .او در ایستگاه راه آهن با دو سرباز مواجه می شود .آنان درمقابل اندکی توتون، یک حلقه انگشتری فولادی به او می دهند، اما هنگام بازگشت انگشتر از دست واریوشا می افتد و در برف فرو می رود. دخترک این انگشتر شگفت انگیز را که سرباز مذکور آن را شادی آفرین و سلامتی بخش خوانده بود با آغاز فصل بهار و آب شدن برف ها پیدا می کند .درهمان زمان حال پدر بزرگش بهبود می یابدو روستایشان نیز به غایت زیبا می شود و این همه، مایه شادمانی واریوشا می گردد.