داستان این کتاب از زبان دختری جوان به نام توسکا که دانشجوی پزشکی است روایت می شود. او چیزی از مادرش به خاطر ندارد و شبنم جون از پنج سالگی با مهربانی و لطافت تمام مثل یک مادر در کنارش بوده، حاصل ازدواج شبنم و پدرش برادری کوچک به نام امیر علی است؛ بی بی مادربزرگ توسکاست که آغوشش بویی مادرانه دارد. توسکا که مدتی است حسی مثل دلتنگی و دلشوره وجودش را گرفته، تصمیم دارد برای تعطیلات تابستان به روستا برود تا در کنار بی بی باشد و از حال و هوای آن جا روحش به وجد بیاید، پس تصمیم می گیرد خواسته اش را عملی کند و با اجازه پدر و شبنم جون، ماه طلعت را هم با خود ببرد…