در بخشی از این کتاب می خوانیم: «به یاد داشته باش که عشق را نباید جایی گرفتار کرد و به مخمصه انداخت. تو نباید به هیچ یک از پله های این نردبان دل ببندی. به نردبان دل ببند، اما به پله های آن، هرگز. در غیر این صورت، موقف خواهی شد و به محض آنکه متوقف شوی، از رشد باز می مانی. آنگاه زمان می گذرد، اما تو درجا می زنی. بزرگ شدن و پیرتر شدن به معنای بالغ شدن نیست. پیر شدن، ساده و آسان است؛ هیچ فکر و برنامه ای برای آن نیاز نیست. درختان پیر می شوند، سنگ ها پیر و فرسوده می شوند، حیوانات پیر می شوند و انسان نیز. اما بالغ شدن، پدیده ای کاملا متفاوت است؛ فقط تعداد کمی از آدم ها بالغ می شوند. تفاوت در چیست؟ تفاوت در این است: اگر به جایی بچسبی، آنگاه پیر می شوی، اما در اعماق وجودت نابالغ می مانی. میانگین سن ذهنی انسان بیش از دوازده سال نیست و این شرم آور است؛ انسانی با هشتاد سال سن، مغز یک فرد دوازده ساله را داشته باشد! این نشان می دهد که رشد ذهنی اغلب آدم ها در همان دوازده سالگی متوقف می ماند. او باید در همان سنین به پله ای از پله های این نردبان چسبیده باشد. او هنوز نظرگاه دوره ی دوازده سالگی اش را دارد. اغلب قریب به اتفاق آدم ها با همان منظر و دیدگاه دوره ی کودکی شان به زندگی نگاه می کنند. چشمان آن ها هنوز به دنبال اسباب بازی هاست. می خواهند این را داشته باشند، می خواهند آن را داشته باشند. آن ها فقط اسباب بازی های بزرگ تری را انتخاب کرده اند، اما اسباب بازی همان اسباب بازی است. آن ها هنوز دل بسته ی زندگی پیش از بلوغ اند. آن ها هنوز به داشتن فکر می کنند، نه بودن.»