نویسنده در این کتاب نکته هایی را درباره ی عشق، فرزانگی و شعر مطرح می سازد. برای نمونه، او می گوید: "حکمت باید بداند که در خود تضادی دارد. زندگی بیش از حد عاقلانه، دیوانگی است. باید بپذیریم که در دیوانگی که عشق است، حکمت عشق نیز هست... مهم در زندگی عشق است با همه ی خطرهایی که دربر دارد.... مرکزیت حکمت در اخلاق خود ساخته، نفی اندیشه های انتقام جویی و مجازات کردن است.... شعر از اساطیر گسست... شعر دیگر اسطوره نیست اما هم چنان از سر چشمه ی خود که اندیشه ی نمادین، اساطیری و رازآمیز است بهره می گیرد. شعر، مانند فرهنگ بشر دوستی، در فرهنگ غربی ما کنار گذاشته شده، به قلمرو تفریح و سرگرمی فرستاده شده، ویژه ی نوجوانان و زنان شده و در برابر نثر زندگی، عنصری فروتر شده است".