ودهای هزار لایه حریرین، توده گوگرد و زنگار و سرمه، در باد پرچم متلاطمی است که اهتزاز پرهیاهویش جنگاور پیر را از بهت عتیق خود بیرون نمی آورد. اکنون غول کبودجامه غرقه خون خوشید است که از شانه هایش سرریز کرده و تمامی اندام های او را فروگرفته است. هم از اینجا می توان دید که در فضای تپه های «دولت آباد» بیوراسپ را به زمین دوخته اند. زرادخانه های گرداگردش، آن آهنگران باستانی اند که به تقدیری شوم، زنجیره های او را هر روز از نو می سازند و براندامش پرچ می کنند. محلاتی که بر تپه ماهورهای کمرگاه کوه قرار دارند، با برآمدگی ستبر و آهیخته شان از یک سو و فرورفتگی و شکاف های نرم سایه وارشان از سوی دیگر، حالت نرـمادگی بت بزرگ سنگی را شوخ چشمانه به رخ می کشند. شکارگاه و تأسیسات نظامی و قصر، از این دور محو و مبهم، به هیئت ابزار زندوزای غول زیر حجاب پرده های بخار و ذرات زرد و سرخ و بنفش پوشیده می نماید. باز روزی دیگر آمده است. امروز چه روزی است، چه عددی آن را در تقویم مشخص می کند؟ به خاطر ندارم. همین کافی است که بدانم پنج سال و هشت ماه و چند روز از قرن بیست و یکم گذشته است و من بر بلندترین تپه پایتخت، شاهد آغاز روزی دیگرم که بر این پاره از شبه قاره می تازد. روزی که بی اختیار من، بی اعتنا به ما، فرزندانش، طلوع کرده است و هزاران هزار شبح عجول را به سوی اداره ها، مدارس، کارخانه ها، کشترازها به حواشی بندر و دامنه کوه گسیل داشته است. شهر از عبور گام ها و هیاهوی سحرخیزان بیدار و هراسناک گشته است، شهری که در شب آن همه آرام و معمایی به نظر می رسید.